ماه رمضون پارسال. یادگار، پائینتر از آزادی. ساختوساز بود و راه باریک شده بود و ترافیک شدید. ما که ولو شده بود تو ماشین، جونمون رفته بود و احساس میکردیم خونه به مغزه نمیرسه دیگه. اذونم داده بودن و آدم بیشتر میسوخت!
یکهو یه خانومی از یکی از خونههای همون خیابون اومد بیرون. با یه سینی پر از کاسههای یهبارمصرف آش. هر ماشین یه کاسه.
آفرین به اون حواس بامعرفتت که جمع همهچی هست. هروقت از اونجا رد میشم یادت میکنم.